دو سه روز از موافقت کردن مامانم با ازدواج من و صادق نمی گذره ولی انگار روز به روز که از اون زمان می گذره بیشتر دلتنگ هم می شیم حالا دیگه حتی یه ثانیه هم نمی تونیم بدون فکر هم زندگی کنیم همش دلامون بی تاب دیدن همه احساس می کنیم یه چیزی رو قلبمون سنگینی می کنه و اون دوریه دوری از عشقمون دوری از کسی که با نفساش نفس می زنم با درداش درد می کشم با لبخنداش لبخند می زنم با چشاش می بینم و با احساسش حسش می کنم
ما کنار هم عشقی بسازیم که همه عالم ببینن که عشق چقدر مقدسه تا هیچ کس جرأت نارو زدن به عشقش رو نداشته باشه
نوشته:سارا
نظرات شما عزیزان:
|