.jpg)
مدت زیادیه که نه من و نه صادقم به وبلاگمون سر نزدیم آخه خیلی خسته بودیم از این دنیا هر وقت که می یومدیم چیزی بنویسیم دستمون به نوشتن باز نمی شد – بالاخره اومدن خواستگاریم دقیقا یه هفته پیش دو سه روز بعدش رفتیم برای آزمایش بهمون گفتن فرداش برای جواب بیان اون شب نه من نه صادقم خواب به چشممون نمی یومد استرس جوابش رو داشتیم مثل همیشه فرداش سر کار بودم که گوشیم زنگ خورد بله بابام بود گفت سارا جواب آزمایشتون کم خونی بود اون موقع احساس کردم پاهام سست شده ولی باز امیدوار شدم که با قرص خوردن رفع می شه بعد از زنگ بابام صادقم زنگ زد گفت بیا بیرون کارت دارم فکر نمی کردم ممکنه بهم بگن یه بیماری دارم کم خونی شدید که با قرص هیچوقت بر طرف نمی شه باورم نمی شد حرفشون راست باشه حالا دیگه باید صادقم می گفت منو با این شرایط قبول داره یا نه صادق بغض گلوشو گرفته بود و هنوز رو حرفش مصمم شد ولی مادرش دیگه ناراضی بود می گفت بعدش رو بچه هاتون تاثیر داره دکتر گفته بود یه در صد ممکنه بچه تون مثل خودم در بیاد کم خونی که به خاطر نرسیدن خون به مناطق مختلف بدنم باعث ایجاد درد می شه یه جای دیگه هم می گفتن که اصلا باهاش ازدواج نکن یه مدت تو فکر بودم نمی دونستم باید چکار کنم همه رفتاراشون باهام تغییر کرده بود افسرده شده بودم بحث شد حرف شد خانواده ها دوباره ناراضی شدن دیگه جایی برای دلم بین تموم دلایی که کنارم بودن نبود ولی صادق گفت سارا من با تمام وجودم دوستت دارم و قبولت دارم با هر چی که هستی عاشقتم و نمی تونم یه لحظه فراموشت کنم با تمام مشکلاتت تو رو می خوام من هم می خوامش چون بهش عادت کرده بودم و بدون اون نمی تونم زندگی کنم قرار شد قرص آهن رو تا یه ماه بخوریم با اینکه روی من تاثیری اون چنان نداره و لی صادقم می تونه با خوردن قرص کم خونی اش رو برطرف کنه دکتر گفته اگه فقط یکی تون مشکلی نداشته باشه و نرمال باشه می تونید بدون هیچ دلهره ای ازدواج کنید برامون دعا کنید چون ما بدون هم نمی تونیم این یه ماه رو داریم به زور تحمل می کنیم دوری از هم خیلی شکستمون کرده یک روز صدامو نشنوه دیوونه می شه من هم همینطور ولی ما از حالا به همه گفتیم ما با هر چی که هست همدیگه رو قبول داریم و این تصمیم رو دوتایی گرفتیم .
دلم براش تنگ شده دوست دارم دستاشو بگیرم تا گرمی وجودش رو لمس کنم و به آرامش برسم دوست دارم بغلش کنم و بوش کنم دوست دارم نفساشو بشنوم و با تک تکشون نفسامو بشماره دوست دارم سرم رو رو شونه اش بزارم و بخوابم اونقدر راحت بخوابم که فکر کنم سالیان درازه که خوابیدم و با نشاط بلند شم تو یه روز هزار بار کلمه دوست داشتن رو بهم می گه شده براش یه کلمه مهم که با نگفتنش احساس می کنه اون روز چیزی گم کرده من هم همیشه بهش می گم تو رو خدا تنهام نزار کنارم باش همه بهش گفته بودن اگه ما جای تو بودیم باهاش ازدواج نمی کردیم وقتی که مریضی داره حرف دیگرون یه دلهره ای تو وجودم ایجاد کرده همش تو این فکرم که یه روز صادقم ازم خسته شه بگه من یه همسر مریض نمی خوام می دونم با این حرف دل صادقم رو می شکونم می دونم الان که داره این کلمات رو می خونه تپش قلبش امانش رو بریده ولی چه کنم که ما خانم ها همیشه احساسمون رو می زاریم وسط و با همین احساسمون زندگی می کنیم که اغلب مردها قبولش ندارن ولی چه کنم همه دارن با این موضوع از فرصت استفاده می کنند که من و صادق رو دوباره از هم جدا کنن فقط خدا برامون مونده –
خدا جونم تنهامون نزار دیگه هیچ کی برامون تو این دنیا نموده غیر از تو خدای بزرگم-
نوشته: سارا
نظرات شما عزیزان:
|